۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

25 " و اما حرف آخر "



یک سال دیگه هم گذشت ..
خوب ، بد ، زشت .. هر جوری بود تموم شد ..
طبق رسم هر ساله ، غریبه ی 91 هم بالاخره به آخر خط رسید ..
دیگه کم کم باید بار سفر بست و رفت ..
بدی نکردم از کسی حلالیت بخوام ، ولی رو حساب مرام کش کردن هم که شده بدی هاتونو می بخشم ..
امیدوارم سالی پر از لبخند ، دلی پر از امید و دستی پر از محبت داشته باشین ..
دوستتون دارم ، سبد سبد ..
بدرود و خدا نگهدار ..
پ . ن : غریبه ی 92 : www.gharibe92.blogspot.com

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

24 " ماهی قرمز "



چاپ .. چیپ .. ماچ ..
دستامو گرفتم دور کمرش ..
دستاشو گذاشت دور گردنم ..
و باز هم ماچ ..
چشمام بسته بود و از احساس این همه ماچ در اوج لذت بودم ..
لحظاتی به همین منوال گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم چشمامو باز کنم .. چشمام باز کنم و اون پسر خوشبختی که چنین سعادتی نسیبش شده رو ببینم ..
خودمو برای دیدن هر پسری ، از هر گونه ای آماده کرده بودم بجز این گونه ی در حال انقراض ، برادرزاده ی 6 ساله ام ..
جقله افتاده بود روم و لپامو می کشید و ماچ می کرد تا از خواب بیدار شم .. بعد هم تا وقتی دید چشمامو باز کردم ، گفت :
آخ جون .. بالاخره بیدار شدی ..
     : هان ، چیزی شده ؟!!
جقله : عمو ، پاشو بریم برام ماهی بگیر ..
     : بچه ، من الان کپیدم ، آدم زنده تو این خونه نیست بهش گیر بدی ؟
جقله : همه رفتن بیرون ، فقط تو و بابایی خونه ین .. بابایی هم زده پرشین تون داره برنامه کودک می بینه اصل گوش نمیده ..
بعد دوباره ماچم کرد و گفت : عمو جون ، بیا بریم واسم ماهی بگیر ..
هییییی ، چه زود میگذره دنیا .. انگار همین دیروز بود منم جقله بودم و عاشق ماهی های سفره هفت سین .. همیشه هم به فکر آسایش و آرامششون بودم .. یه سال که هوا خیلی سرد بود آب جوش ریختم تو تنگ ماهی تا ماهی ها سرما نخورن .. یه بار هم از این ماهی ایکبیری های سیاه خریدیم با اسکاج شستمشون تا تمیز شن .. الان که فکر می کنم می بینم هیچکس ازم تشکر هم نکرد .. این خانواده حس هم نوع دوستی رو ناخوآگاه در من خفه کرده .. اما من نمی ذارم این اتفاق برای این جقله بیافته .. هرگز ..
پ . ن : خدا هیچ جوونی رو جو زده نکنه ، حالا خوابش به درک ، پول دوتا ماهی قرمز از جیبم رفت ..

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

23 " دردلی با آبجیم "


مامان غریبه : غریبه .. الهی مامان فدات بشه .. آ قربون گل پسر خودم ..
خواهر دینی و شرعی من ، کوزت ..
سالها گذشت ..
روزها سپری شد ..
اسم مامان ها عوض شد ..
ما الان به خانوم تناردیه میگیم مامان غریبه ..
لحن ها هم کمی عوض شدن ..
اما ، آبجی ، چیزی که بین من و تو مشترکه و طی این سالیان متمادی که ما از هم دوریم ، نتونسته کمرنگ بشه اینه که :
دهان هر جفتمان سرویسه ..
پ . ن : غریبه ، سومین پله ی نبردبون ، لنگ به دست ، روبروی شیشه .. I love you pmc

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

22 " فاک می "


تو سکوت شب ، کنار بخاری یله داده بودم و داشتم عصر یخبندان 4 رو نگاه می کردم .. یه نیم ساعتی میشد که مشتری ای نیومده بود .. غرق تماشای فیلم بودم که یه خانوم ژیگول ، ماتیک مالیده ، خط چشم تا پس گردن رفته ، رژ گونه زده پر رنگ تر رژ لبش ، خلاصه یه مخلوق تقریبن عجیب ، با یه کفش پاشنه نیم متری ، تق تق تق .. اومد تو داروخانه .. منم همونجور که چشمم رو صفحه بود ، گفتم :
     : سلام ، بفرمایید ..
خانومه : سلام آقا .. بی زحمت فاکم بده ..
     : بله چشم ، چند ...
تازه انگار به مغزم رسید چی شنیدم ، با تعجب گفتم :
     : چی بدم ؟!
با فیس و افاده رو کرد به من و گفت: گفتم یه فاک بهم بده ..
یکم مکث کردم و چیزی نگفتم ، خانومه هم وقتی مکثمو دید با عصبانیت گفت :
وا ، چرا واستادی ؟ معطلمااا .. زود باش کار دارم .. باید جاهای دیگه ای هم برم ..
     : اووومممم .. مطمئنی آدرسو درست اومدی ؟
خانومه : وا ، اوهوم که مطمئم .. قبلن هم چند بار اومدم ، شما نبودی ، همکاراتون بودن ..
به به ، خوشم باشه ، چه همکارای آب زیر کاهی دارم من ..
خانومه که تامل دوباره ی منو دید با بی حوصلگی گفت :
اه ، تو مثل اینکه تازه کاری هنوز مونده دستت بیاد .. بذار جاشو بهت نشون بدم راه بیافتی ..
    : وای نه خانوم ، درسته نصفه شبه ولی اینجا خونواده رد میشه ..
خانومه : خب بشه ..
اینو گفت و  شروع کرد به باز کردن دکمه اش ..
سریع پریدم سمتش که نذارم بیشتر پیش بره ..
اما ای غافلا که دیر رسیدم و اتفاقی که نباید بیافته افتاد .. پارچه رو داد کنار و .......
پ . ن 1 : با دیدن جاش دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم .. من دیشب به اون خانومه فاک دادم ، اونم نه یکی ، دوتا ..

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

21 " نماز جمعه "


نماز جمعه ای که نماز جمعه نباشد ، نماز جمعه نیست ، نماز شنبه یکشنبه است ..
تکبیر ..
من تو عمرم یکبار رفتم نماز جمعه ، سال دوم راهنمایی ، از طرف مدرسه ، هر کاری کردیم با دو تا از رفقا جیم شیم نشد که نشد ..
این رفیق ما قبلش یه چند باری همراه باباش رفته و کلی از نماز جمعه بد می گفت .. چقدر کسل کننده اس ، چقدر طولانیه .. کارای مزخرفی می کنن و از این حرفا ..
اما خب ، چاره ای هم نبود ، باید به زور می رفتیم بهشت ..
خلاصه نشستم تویکی از صف های نماز جمعه و حاجی رفت اون بالا پا منبر و شروع کرد به حرف زدن ..
اولش یه چیزایی گفت که من متوجه نشدم ..
بعد یه سری چیزایی گفت که گمان کنم خودشم زیاد متوجه نشد چی شد ..
یکم به همین منوال گذشت که رسیدیم به جاهای خوب خطبه ی نماز جمعه  .. حاجی رفت رو اوج و با فریاد و شمرده شمرده (کلن نوع حرف زدنش همینجوری بود) گفت :
من ..
می کنم ..
تک تک شما را ..
به شدت ..
و سکوت در سرتاسر سالن ..
جونم ؟ .. خاک بر سری ؟ .. بابا حاجی هم اهل دله .. اگه بگم قند که حق مطلبو ادا نکردم ، یه کله قند تو دلم آب شد .. بابا اینجا که خودش پارتیه .. لامصب گروهی هم هست .. پس چرا اینقدر ازش بد میگن .. همش زیر این این غربی هاس ، می خوان ما رو از این اماکن مقدس جدا کنن .. همونجا با خدای خودم عهد کردم هفته ای دو سه بار برم نمازجمعه فریضه ی الاهی بجا بیارم ..
توی همین افکار بودم که حاجی دوباره فریاد زد :
من ..
می کنم ..
تک تک شما را ..
بخصوص جوانان و نوجوانان مجلس را ..
به شدت ..
و باز هم سکوت ..
آخ جون ، قربونش برم به ما جوون ها هم چقدر بها میدن ، اجازه ی رشد و شکوفایی داریم .. خدا جون ، هفت روز هفته اینجام ، شک نکن ..
با خوشحالی و لبخند وافر یه نگاهی به ردیفی که توش نشسته بودیم انداختم ..
یه آقای سبیل کفلت .. یه آقای لاغر و دراز .. یه آقای تپل و پشمالو .. یه آقای و و و و ..
راستش یکم ترس ورم داشت .. با خودم گفتم نکنه همه ی اینا بخوان به ما نوجوونا بها بدن .. از یه طرف اون قنده هنوز داشت آب می شد ، از یه طرف هم این ترس نابجا اومده بود سراغم .. یه آب دهن قورت دادم و به اون رفیقم که قبلن اومده بود نماز جمعه گفتم :
بعد از حرف زدن حاجی شروع میشه ؟
آقای رفیق : اوهوم ، تازه اصل ماجرا واسه اون موقع اس ..
     : یعنی خیلی سخته ؟
آقای رفیق : اووو .. یه چی میگم یه چی میشنوی .. نه پا برات می مونه نه کمر .. از کت و کول می افتی ، باز من یه چند باری اومدم یکم عادت کردم ، تو که بار اولته حتمن دهنت سرویسه ..
آب دهن دوم رو هم فرستادم پایین .. دیگه مطمئن نبودم باید خوشحال باشم یا ناراحت .. داشتم پیش خودم سبک و سنگین می کردم کفه ی ترازو بیشتر به کدوم سمت می کشه که دوباره حاجی رفت تو اوج و فریاد زد :
من ..
می کنم ..
تک تک شما مردم را ..
نصیحت ..
به هوش باشید و از فتنه ی استکبار بدور ..
پ . ن : اونجا بود که فهمیدم حرفاشون همش وعده ی سر خرمنه .. دیگه پامو نذاشتم نماز جمعه ..